زن جوان به بازپرس جنایی گفت: شوهرش کودک دو ماهه را خفه کرده است اما وی از ترس تهدیدات همسرش تاکنون سکوت کرده بود.
باتوجه به حساسیت ماجرا، به دستور بازپرس محسن مدیر روستا از شعبه ششم دادسرای امور جنایی تهران تحقیقات در این خصوص آغاز شد و کارآگاهان اداره دهم پلیس آگاهی پایتخت وارد عمل شده و مرد جوان را بازداشت کردند.
آرش ۳۸ ساله زمانی که در مقابل بازپرس جنایی قرار گرفت منکر قتل شد. و ادعا کرد بچهاش بهخاطر بیماری فوت شده و جواز دفنش را نیز گرفته است. باتوجه به تحقیقات صورت گرفته از سوی بازپرس جنایی، آرش آزاد شد.
*اختلاف با خانواده عامل شکایت
به گزارش مشهدفوری، مرد ۳۸ ساله راز اختلاف با همسرش را فاش کرد و گفت: فقط ۱۵ سال داشتم که ازدواج کردم. از این زندگی ۴ دختر و یک پسر دارم.
چه اتفاقی برای دخترت افتاد؟ زمستان سال ۸۲ بود که دخترم تشنج کرد. آن زمان زینب دو ماه بیشتر نداشت. وضع مالیمان خیلی بد بود و در مسافرخانه زندگی میکردیم. زمانی که زینب در بیمارستان بستری شد برای اینکه توانایی مالیمان خیلی پایین بود من و سه فرزندم شبها در حرم امام خمینی(ره) میخوابیدیم. تا اینکه دکتر به ما گفت دستگاههای لازم برای درمان بچهام را ندارد و از من خواست که او را به بیمارستان دیگری ببرم. اما وضع مالیام طوری نبود که بتوانم این کار را انجام دهم.
شما چه کردید؟ همسرم گفت برویم مشهد تا از امام رضا (ع) شفای بچهمان را بگیریم. شب به مشهد رسیدیم. در مسافرخانهای شب را سپری کردیم. چون هیچ پولی نداشتم و بیکار بودم تصمیم گرفتم برای پیدا کردن کار به یکی از ارگانها بروم و کمک بخواهم همسرم را نیز بردم تا شاید او حرفی بزند و آنها راضی شوند.
بچه را هم با خودتان بردید؟ نه، او را در مسافرخانه خواباندیم و در حالی که پسر و دختر دیگرم هم داخل اتاق بودند آنجا را ترک کردیم. اما یکی دو ساعت بعد که به مسافرخانه برگشتیم متوجه شدم که بچه تشنج کرده و نفس نمیکشد.
بعد چه کردید؟ از یک نفر پول قرض گرفتم و بچه را به دکتر بردیم اما بچه مرده بود. دکتر پرسید از کسی شکایت دارید یا خیر که همسرم گفت شکایتی ندارد و جواز دفن بچه صادر شد و او را در بهشت رضا دفن کردیم. بعد از آن ماجرا ۶ سال در مشهد زندگی کردیم و بعد هم به تهران آمدیم.
پس چرا همسرت چنین ادعایی کرده است؟ برای اینکه از پسر بزرگم خواستم کار کند. سه ماه است که از سربازی آمده است. بهش گفتم وضع مالیمان خوب نیست و بیا در کنار من کار کن. خانهای که در آن زندگی میکنیم را یک نیکوکار بهصورت موقت به ما داده است. گفتم اگر سال دیگر صاحب خانه به سراغ خانهاش آمد ما باید در خیابان چادر بزنیم. درست نیست بیا باهم کار کنیم.
پسرت چه پاسخی داد؟ شروع کرد به داد و بیداد که به من ربطی ندارد. مدام صدایش را بالا میبرد. بهش گفتم آرام باش اما توجه نمیکرد. من هم که عصبانی شده بودم و میدیدم با داد و بیدادهای او آبرویم میرود چاقویی از آشپزخانه برداشتم و گفتم اول تو را میکشم و بعد خودم را با چاقو میزنم. پسرم هم با دیدن این صحنه خانه را ترک کرد. در این بین هم همسرم از او طرفداری کرد و گفت ما ۴ تا دختر داریم فکر کن این پسر هم دختر است و از او توقع کار کردن نداشته باش.
بعد چه اتفاقی افتاد؟ پسرم که رفت منم خانه را ترک کردم و به پارک رفتم. میخواستم شب را آنجا بمانم تا پسرم به خانه برگردد. دلم نمیخواست او بیرون از خانه باشد. اما هوا خیلی گرم بود و نتوانستم تحمل کنم و به خانه برگشتم. پسرم داخل خانه بود و با ورود من دوباره خانه را ترک کرد. بعد از چند روز هم پلیس مرا دستگیر کرد و گفت قتل انجام دادهای. همسرم و پسرم از من شکایت دروغین کرده بودند که من قتل مرتکب شدهام.
چرا آنها چنین شکایتی کردند؟ برای اینکه از دستم راحت شوند. من زیاد به آنها امر و نهی میکنم از دستم خسته شدهاند با این شکایت میخواستند مرا به زندان بفرستند.
نظر شما